اي کرده ز نور راي تو دريوزه

شاعر : خاقاني

از قرص منير راي تو هر روزهاي کرده ز نور راي تو دريوزه
هرچه آمده زير خاتم فيروزهدر زير نگين جودت آورده فلک
کز بام سپهر ملک بيرون شد ماهخاقاني و روي دل به ديوار سياه
برگشت جهان چو شاه در گشت از گاهدر گشت فلک چو بخت برگشت از شاه
ده چيز برون کن از ميان سينهخواهي که شود دل تو چون آئينه
بغض و حسد و کبر و ريا و کينهحرص و دغل و بخل و حرام و غيبت
انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آهخاقاني را بي‌قلم کاتب شاه
بگريست قلم‌وار به خوناب سياههم بي‌قلمش کاتب گردون صد راه
ديديم به تحقيق در اين ديه از دهياران جهان را همه از که تا مه
دارند ولي نيند خال ز گرهبا همدگر اختلاط چون بند قبا
بر بسته نقاب و نو چنين باشد ماهديدم به ره آن مه خود و عيد سپاه
ديدم رخ او روزه گشودم در راهدر روزه مرا بيست و ششم بود از ماه
مي دوست به هر حال و خرد دشمن بهدر تيرگي حال من روشن به
در دست تو آن رکاب مرد افکن بهاکنون که عنان عمر در دست تو نيست
ديوانه‌ي تو پري و گمراه تو مهاي از پري و ماه نکوتر صد ره
مردم به کسي چنين کند؟ لا واللهاز من چو پري هوش ربودي ناگه
سياره‌ي اشک ريخت صد دلو آن ماهدي صبح دمان چو رفت سياره به راه
شد يوسف مشکين رسن سيمين چاهروز از دم گرگ تا برآمد ناگاه
شب‌هاي فراقت چه دراز آمد آهگفتم پس از آن روز وصال اي دلخواه
شب روز وصال است که گرديده سياهگفتا شب را در اين درازي چه گناه
بر عارض تو فکند مشکين سايهتا زلف تو بر بست به رخ پيرايه
شير تو که داده است، که بودت دايه؟اي حور جنان تو پيش من راست بگو
عيش و طرب از نزد رهي آوارهاي گشته دلم در غم تو صد پاره
شيران جهان چو روبهان بيچارهمن خود که بوم؟ کشته‌اي اندر غم تو
از خدمت تو وصل کنم دريوزهاي با تو مرا دوستي سي روزه
اي جان جهان سبک کشيدي موزهگفتي که چرا تو آب را ناديده
همچون دل من هزار دل سوخته‌ايتا آتش عشق را برافروخته‌اي
کز بهر دل آتشين قبا دوخته‌اياين جور و جفا تو از که آموخته‌اي
نه دين به نوا داري و نه عقل به جايخاقاني اگر به آرزو داري راي
دين از زر گل پرست خار اندر پايعقل از مي همچو لعل سنگ اندر بر
چون اسب تو سم فکند در ره تو که‌اي؟چون مرغ دلت پريد ناگه تو که‌اي؟
چون عاريه باز دادي آنگه تو که‌اي؟بر تو ز وجود عاريت نام کسي است
اي برده مرا آتش تو آب از رويبر سر کنم از عشق تو خاک همه کوي
تو لايق عشق من چناني که مگويمن عاشق زار تو چنانم که مپرس
هان تا ز پي جاه، چو دونان ندويخاقاني اگر در کف همت گروي
آن به که پياده باشي و راست رويفرزين مشو اي حکيم تا کژ نشوي
تا داد فلک به آخرم دلدارييک نيمه ز عمر شد به هر تيماري
تا عمر به نستدي ندادي ياريبر من فلکا تو را چه منت؟ باري
کو تيغ که غسل‌ها توان کرد بدوينفسم جنب غرامت است اي دلجوي
يک راه ز من جنابت نفس بشويجلاد منا!به آب آن تيغ دو روي
گاهي که شود دچار با مسکينياي يافته از فضل خدا تمکيني
از جود رساني به دلش تسکينيبايد که نوازشي بيابد از تو
منزل به فلک برآورد چون ماهيخاک ار ز رخت نور برد گه گاهي
بالا به زمين فروبرد چون چاهيور سرو به قامتت رسد يک راهي
کز کبر به جائي نرسيده است کسياز کبر مدار در دل خود هوسي
تا صيد کني هزار دل هر نفسيچون زلف بتان شکستگي پيدا کن
پس نام زنان را به زبان چون رانديخاقاني اگر پند حکيمان خواندي
چون تخم غلام‌بارگي بفشاندياي خواجه به بند زن چرا درماندي
جان تو و قطره‌ي مي قطربليچون مجلس عيش سازي استاد علي
يحيي‌بن معاذي و معاذ جبليچون باز به طاعت آئي از پاک دلي
جان باز چو پروانه بدم شيفته رايتا بود جواني آتش جان افزاي
خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجايمرد آتش و اوفتاد پروانه ز پاي
در ره چو پياده هفت مسکن داريخاقاني اگر بسيج رفتن داري
در راه بسي سپاه رهزن داريفرزين نتواني شدن انديشم از آنک
بر هر در ديري زده دارد داريترسا صنمي کز پي هر غم‌خواري
يک موي کزو ببستمي زناريز آن زلف صليب شکل دادي باري
کارم همه ناساز شد از بي‌ياريعمرم همه ناکام شد از بيکاري
وي چرخ مگر تو عمر من باز آرياي يار مگر تو کار من بگذاري
روباه صفت به حيله سازي سازيتا کي به هوس چون سگ تازي تازي
ترسم که همه عمر به بازي بازياز لهو و لعب نه‌اي دمي واقف خويش
ز آن خوشتري اي شوخ زبان دان که بديآن سنگ‌دلي و سيم دندان که بدي
در خون مني هزار چندان که بديدر کار توام هزار چندان که بدم
کو طلبد به نجويد راهيخاقاني را طعنه زني هرگاهي
از پس نه ماه نزايد ماهيحقه‌ي مرجان نشود هر ماهي
تا داد دلي بخواهم از دل‌خواهيگر يک دو نفس بدزدم اندر ماهي
از غم رصدي نشانده بر هر راهيبيني فلک انگيخته لشکرگاهي
کبکي و ز دراج خوش آوازترياز بلبل گل پرست خوش سازتري
وز قمري نغز گوي طنازتريدر حسن ز طاووس سرافرازتري
افکنده در آن دو زلف چوگاني گويمن بودم و آن نگار روحاني روي
من در حرم وصال سبحاني گويخصمان به در ايستاده خاقاني جوي
خون شد دل و اشک آتشي سيمابياز گردون بر نتابم اين بي‌آبي
آتش فکنم در فلک دولابيروزي به سرشک و ناله‌ي چون دولاب
ابخاز نشين گشتم و گرجي کويياز عشق صليب موي رومي رويي
شد موي زبانم و زبان هر مويياز بس که بگفتمش که مويي مويي
يارانت خسند با خسان چون سازيخاقاني اگر شيوه‌ي عشق آغازي
چندان مژه برزن که برون اندازيتو چشمي اگر در تو خسي آويزد
ديدار بتان نوحه‌گري ارزد؟ نيتيمار جهان غصه خوري ارزد؟ ني
فرزين شدنش نگون سري ارزد؟ نيبيچاره پياده را که فرزين گردد
کز بنده شنوده باشي از روح افزايگر کشتنيم چنان کش از بهر خداي
مستم کن و آنگه رگ جانم بگشايزان ميگون لب و زان مژه‌ي جان فرساي
ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بينيهر نيمه شبم تبم مرتب بيني
از تب خالم آبله بر لب بينهر چاشتگهم کوفته‌ي تب بيني
گمره نيمي گر به درت بگذرميبيدل نيمي گر به رخت بنگرمي
گر درخورمي تو را چرا غم خورميغمخوار توام کاش تو را درخورمي
دادي لقبم هماي گيتي آرايسيمرغ وصالي اي بت عالي راي
تو نيز چو سيمرغ به کس رخ منمايمن فارغم از دانه‌ي هرکس چو هماي
نازت برمي گرنه چنين کافرييخاک شومي گرنه چنين خون خوريي
زين ديده بران ديده گرامي‌ترييگر با دل من به دوستي درخوريي
هم نيش به جان او چو جراره زنيخاقاني را هميشه بيغاره زني
صد شعله بر اين دل دوصد پاره زنياندر غم تو دلم دو صد پاره شده است
جان پيش کشم چرا که جانان منيامروز به خشک جان تو مهمان مني
دردت بکشم بيا که درمان منيپيشت به دمي ز درد تو خواهم مرد
جان را به وداع کوتهي روي بنماياز شهر تو رفت خواهم اي شهرآراي
دل را به تو و تو را سپردم به خداياز جور تو در سفر بيفشردم پاي
آسيمه دلم چو گوي ميدان داريروزي که سر زلف چو چوگان داري
آفاق به چشم من چو زندان داريآن شب که همي راي به هجران داري
در جام طرب باده‌ي دلکش داريشب‌هاي سده زلف مغان‌فش داري
تا زلف چليپا و رخ آتش داريتو خود همه ساله سده‌ي خوش داري
جادو صفتي گرچه به ثعبان مانياي زلف بتم عقرب مه جولاني
دوزخ چه نهي در جگر خاقانيآخر نه بهشت حسن را رضواني
از وسعت او دل جهان تنگ شديراهي که در او خنگ فلک لنگ شدي
هر گامي مرا هزار فرسنگ شديدر خدمت وصل تو روا داشتمي
در سرزدگي مگر کله دار آييخاقاني اگر سر زده‌ي يار آيي
کر گمشدگي مگر پديدار آييميکوش که گم کرده‌ي دلدار آيي
غمگين دل من به ياد خود شاد کنيدر مجلس باده گر مرا ياد کني
وز بندگي و محنتم آزاد کنيبيداد به يکسو نهي و داد کني
رويت زده پنج نوبت نيکوييسلطاني و طغراي تو نيکو رويي
کو خاک تو و تو آفتاب اوييدر خاقاني نظر کن از دل جويي
با تو ز غم آزاد و تو را بنده‌اميگر من نه به دل داغ برافکنده‌امي
رد پاي تو کشته و به تو زنده‌اميور من نه ز دست چرخ پر کنده‌امي
مرغ تو بپرد از نشيمن روزيدود تو برون شود ز روزن روزي
غمخوار توام غمان من من دانمگيرم که به کام دوست باشي دو سه سال
تو ساز جفا داري و من سوز وفاخون‌خوار مني زيان من من دانم
ديوانه‌ي چنبري هلال تو منمآن تو تو داني، آن من من دانم
نيلوفر خورشيد جمال تو منمپروانه‌ي عنبري مثال تو منم
در خواب شوم روي تو تصوير کنمخاکستر آتش خيال تو منم
گر هر دو جهان خواهي و جان و دل و دينبيدار شوم وصل تو تعبير کنم
دود افکن را بگو که بس نالانمبر هر دو و هر سه چار تکبير کنم
بر من بدلي کرد به دل جانانمدودي بر شد که دودگين شد جانم
اي کرده تن و جان مرا مسکن غمدل گرداني مکن که سرگردانم
تا پاي مرا کشيد در دامن غمدر باغ دلم شکفته شد سوسن غم
روز از پي هجر تو بفرسود دلمغم دشمن من شده است و من دشمن غم
بس روز که چون روز روان بود دلمشب در پي روز وصل نغنود دلم
هر روز در آب ديده‌اش مي‌يابمتا با تو شب شبي بياسود دلم
هرچند که بر آتش عشقت آبمشد ز آتش و آب صبر برده خوابم
گردون قفسي است سبز پرچشمه چو دامدر عشق چو آب پاک و آتش نابم
ديري است در اين قفس نديده است اياممرغان همه زين قفس پريدند مدام
گر هيچ به بندگيت درخور باشميک مرغ چو من هماي خاقاني نام
شروان ز پي تو کعبه شد جان مرادر شهر تو سال و مه مجاور باشم
گفتي بروم، مرو به غم منشانمگر برگردم ز کعبه کافر باشم
جانم به لب آمده است و من مي‌دانمتا دست به جان درنکند هجرانم
اي سلسله‌ي زلف تو يکسر جنبانهان تا نروي تا نه برآيد جانم
دارم سر آنکه با تو در بازم جانديوانه شدم سلسله کمتر جنبان
تا بر هدف فلک زدم تير سخنگر هست سر منت سري در جنبان
طعم سخنم همچو عسل خواهد بوداز حلقه گسسته گشت زنجير سخن
خاقاني را که هست سلطان سخنطبعم چو شکر فکند در شير سخن
امروز چنان نمود برهان سخنصد لعل فزون نهاد در کان سخن
خاقاني اگر ز خود نهي گام برونکز جمله ربود گو ز ميدان سخن
تا يک نفست آمدن از کام برونمهره‌ات شود از ششدر ايام برون
بيداد براين تنگدل آخر بس کنمرغ تو پريده باشد از دام برون
از خيره کشيت سنگ بر من بگريستاي ظالم ده رنگ دل آخر بس کن
بس کور دل است اين فلک بي‌سر و بناي خيره‌کش سنگ‌دل آخر بس کن
خاقاني اگر مميزي عرضه مکنزان کم نگرد به صورت آراي سخن
خاقاني ازين چرخ سيه کاسه‌ي دونآن يوسف تازه را بر اين گرگ کهن
از چشم و دلي چو ديگ گرمابه کنونچوني تو در اين گلخن خاکسترگون
اي دوست به ماتم چه نشيني چندينکتش ز درون داري و آب از بيرون
زين ماتم کاندروني اي شمع زمينکز ماتم تو شديم با مرگ قرين
گاهي که کني عهد و وفا با يارانچون برخيزي به ماتم ما بنشين
بي‌شکر خدا مباش هرگز نفسيزنهار وفاي عهد خود واجب دان
اي دل چو فسرده‌اي غمي پيدا کنتا بر تو شود ابر کرم‌ها باران
خواهي که به ملک دل سليمان باشيوي غنچه تو داغ ستمي پيدا کن
دل خون شد و آتش زده دارم ز دروناز صافي سينه خاتمي پيدا کن
مي آتش و خون است فرو ريزم خونپيش آرميي چو خون که هست آتش‌گون
تا گشت سر کوي مغان منزل منآتش به سر آتش و خون بر سر خون
بر غم چه نهم تهمت بيهوده که هستحل گشت به يمن عشق هر مشکل من
در کوي تو خاطري نديدم محزونپيمانه‌ي پر باده‌ي حسرت دل من
ساقي سر گرم باده، مطرب خواهندزاهد از عقل شاد و عاشق ز جنون
شد باغ ز شمع گل رعنا روشنکل حزب بما لديهم فرحون
از پرتو روي آتشين رخساريوز مشعل لاله گشت صحرا روشن
تا بشنودم کاهوي شيرافکن منگرديد چراغ ديده‌ي ما روشن
حقا و به جان او که جان در تن منماتم زده شد چون دل بي‌مسکن من
تا رخت بيفکند به صحرا دل منبنشست به ماتم دل روشن من
يک موي نماند از اجل تا دل منسرمايه زيان کرد ز سودا دل من
خاقاني اگر توئي ز صافي نفسانالقصه بطولها دريغا دل من
زيرا که چو بر گردن آزاد کسانبر گردن کس دست به سيلي مرسان
اي روي تو محراب دل غمناکانشمشير رسد به که رسد دست خسان
روزي که روند سوي جنت پاکانوي دست تو سرمايه بر سر خاکان
خاقاني از اول که دمي داشت فزونجز تو که کند شفاعت بي‌باکان
از مجلس خاص خاصگان است اکنونمي‌بود درون پرده چون پرده درون
مجلس ز مي دو ساله گردد روشنچون خلعه درون در و چون حلقه برون
پژمرده بود گل قدح بي مي نابچشم طرب از پياله گردد روشن
ماها دلم از وصال پر نور بکناز آب چراغ لاله گردد روشن
اي يوسف وقت جنگ را دور بکنميلي سوي اين خاطر رنجور بکن
پيداست که سوداي تو دارم ز نهانگرگ آشتيي با من مهجور بکن
دارم سر آنکه با تو در بازم سرصفرا مکن اين آتش سودا بنشان
تيغ از تو و لبيک نهاني از منگر هست سر منت سري در جنبان
گر دل دهدت که جان ستاني از منزخم از تو و تسليم جواني از من
گر خاک ز من به اشک خون پالودناز تو سر تيغ و جان فشاني از من
زينسان که فراق خواهدم فرسودنناليد، منال کو گه آسودن
چون زندگي آفت است جانم گم کنبر خاک ز من سايه نخواهد بودن
چون بي‌تو سر و پاي جهان نيست پديدچون سايه حجاب است نشانم گم کن
خاقاني اگرچه دارد از درد نهانبر زن سر غمزه و جهانم گم کن
اينک سوي وصل تو فرستاد اي جانجان خسته و ديده غرقه و دل بريان
امروز به حالي است ز سودا دل منجان تحفه و ديده مژده و دل قربان
در پاي تو کشته گشت عمدا دل منترسم نکشد بي‌تو به فردا دل من
خاقاني را غم نو و درد کهنشد کار دل از دست، دريغا دل من
تا من به تو زنده‌ام به دل کس نکنمآورد بدين يک نفس و نيم سخن
خاقاني اگر کسي جفا دارد خوچون من رفتم تو هرچه خواهي ميکن
آن کن به جهانيان ز کردار نکوپاداشن او وفا کن و باز مگو
خاقاني ازين کوچه‌ي بيداد بروگر با تو کند جهان نيازاري ازو
جاني ز فلک يافته‌ي بند تو اوستتسليم کن اين غمکده را شاد برو
کو آن مي ديرسال زودافکن توجان را به فلک باز ده آزاد برو
ميخانه مقام من به و مسکن تومحراب دل من ز حيات تن تو
خود را به سفر بيازمودم بي‌توخم بر سر من، سبوي در گردن تو
هم آتش غم به دست سودم بي‌توجان کاستم و عنا فزودم بي‌تو
اي راحت سينه، سينه رنجور از توهم سوده‌ي پاي هجر بودم بي‌تو
با دشمن من ساخته‌اي دور از منوي قبله‌ي ديده، ديده مهجور از تو
اي شاه بتان، بتان چون من بنده‌ي توبا دوري تو سوخته‌ام دور از تو
تو بادي و من خاک سر افکنده‌ي تودر گريه‌ي تلخم از شکرخنده‌ي تو
کردم به قمار دل دو عالم به گروچون تند شوي شوم پراکنده‌ي تو
ماندم همه و نماند چيزي با منتن نيز به دستخون سپردم به گرو
اي چشم بد آمده ميان من و تومن ماندم و نيم جان و يکدم به گرو
از نطق فروبست زبان من و توداده به کف هجر عنان من و تو
دل هرچه کند عشق فزون آيد از اومن دانم و تو درد نهان من و تو
شايد که سرشک خون برون آيد از اوشد سوخته بوي صبر چون آيد از او
تب کرد اثر در رخ و در غبغب توکان رنگ بزد که بوي خون آيد از او
چون هست فسون عيسي اندر لب تومه زرد شد اندر شکن عقرب تو
کو عمر؟ که داد عيش بستانم از اوافسون لبت چون نجهاند تب تو
کو يار؟ که گر پاي خيالش به مثلکو وصل؟ که درد هجر بنشانم از او
صد ساله ره است از طلب من تا توبر ديده نهد ديده نگرانم از او
جاني به سه بوسه شرط کردم با تودر باديه‌ي طلب من آيم يا تو
هر روز بود تو را جفايي نو نوشرطي به غلط نرفت ها من، ها تو
يک ذره ز نيکيت نديدم همه عمرتا جامه‌ي صبر من بدرد جو جو
چشمم به گل است و مرغ دستان زن توبيرحم کسي تو آزمودم، رو رو
زين پس من و صحراي دل روشن توميلم به مي است و رطل مرد افکن تو
گفتي که تو را شوم مدار انديشهمن چون تو و تو چون من و من بي من تو
کو صبر و چه دل کانکه دلش مي‌گوئيدل خوش کن و بر صبر گمار انديشه
صبح است شراب صبح پرتو در دهيک قطره‌ي خون است و هزار انديشه
گر پير کهن کهن خورد، رو در دهزو هر جو جوهري است، جو جو در ده
خاقاني عمر گم شد، آوازش دهخاقاني نو رسيده را نو در ده
جان را که تو راست از فلک عاريتيدل هم به شکست مي‌رود، سازش ده
خاقاني را خون دل رز در دهمنت مپذير، عاريت بازش ده
آن آب دل افروز دل رز در دهدل سوخته را خام روان پز در ده
آن آب دل افروز دل رز در دهصافي شده را درد زبان گز در ده